ღمن و عليرضام و♥ღدخترِ ماه ღ♥ღ

باباییه خوشحال...

گفت خیلی میترسم، گفتم چرا ؟ گفت چون از ته دل خوشحالم... این جور خوشحالی ترسناک است…پرسیدم آخر چرا و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد! اما بدترین اتفاق دنیا با وجود تو...
21 آذر 1391

برای دوستم ...

یکی از احساسی ترین لحظه های زندگیم بود وقتی که نیمه گمشدتو پیدا کردی... اعتراف میکنم اونروز بهت غبطه خوردم... امیدوارم همیشه همینطور شاد و امیدوار باشی دوست خوبم...
11 آذر 1391

مامان اوا و ارزوهای بچگی...

این روزها چیزی که این حوالی زیاد پیدا می شود نم های ریز و درشت باران است.. دست کم دل آدم خوش می شود به اینکه چند روزی هوای پاکتری می فرستد توی ریه هایش.. باران که می بارد ، من کرخت می شوم.. مچاله می شوم روی تخت و گوشم را می دهم به سمفونی ابرهای خاکستری.. و نگاهم را کوک می زنم به در و دیوار و سقف اتاق.. خوبی ابرها این است که هوای دلشان را دارند.. دلشان که بخواهد، می بارند.. داد می زنند.. ... محو می شوند.. مراعات نمی کنند.. مچاله می شوم روی تخت و به بچگی ام فکر میکنم.. من هم بچه که بودم هوای دلم را داشتم.. هوای آرزوهایم را ! چقدر شکل آرزوهایم فرق داشت! سر و تهش را که می زدی خلاصه می شد توی ابر و ماه و آسمان ! اما حالا.. بچه که بودم آرز...
9 آذر 1391

مامان خوابتو دید ارامه من....

دیشب خوابت رو دیدم دُختر جان ! یعنی دم دم های صبح بود حضور شدید و عمیقی توی خوابم داشتی.. وقتی بیدار شدم یعنی همان وقت که توی تخت بودم.. با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.. تا چشمهام رو باز کردم یه لبخندی نشست روی لبهام.. که خودم لذت بردم.. لبخندم بخاطر حضور تو بود که توی خوابم بودی اونم اینهمه پررنگ و واقعی.. احساس کردم چقدر فول انرژی هستم… ولی مدتی که گذشت هاله ای از غم نشست توی دلم.. یادم افتاد چقدر حسرتت رو دارم.. چقدر آرزو دارم فقط یکبار ببینمت.. حتی یکبار دستهات رو لمس کنم.. گریه ام گرفت که برای یه چیزهای ساده یه حسرت بزرگ توی دلم هست..
7 آذر 1391

برای دخترم ارام...

از آن شب هاست که باید باشی عزیزم ، حرف بزنی ، بخندی... به سکوتم یا تلخیم توجه نکنی ، نگاهم کنی دُختر جان ! از آن شب هاست که باید صبوری کنی با من.. یادم باشد ، از تو بپرسم ، کدام مرد خوش اقبالی ، آن دور دور ها.. خواب چشمان تو را دید... دخترِ ماه !
7 آذر 1391

بغض مامانه ارام...

من حرف نمی زنم.. من فقط می نویسم.. توی نوشته ها ، صدای آدم از بغض نمی لرزه ! دلم میخوادت...بیااااااااااااااااااااا دیگه...خسته ام از تنهایی...... ...
7 آذر 1391

چراغ قرمز...

گاهی...تنها یک چراغ قرمز یادآور خاطره ای میشود... یک شخص روزی باید عزیز بوده باشد یک چراغ قرمز، درست نزدیک چهارراهی که یکبار برایت آب میوه خریده بود.. چراغ سبز نمیشود.. و در تمام این 67ثانیه تو تنها به او فکر میکنی تمام نمیشود این 67 ثانیه !!!
6 آذر 1391